MyAbsurdThoughts



زندگی اینستاگرامی ، اسمیه که من واسش انتخاب کردم . زندگی‌ای که توش ، شما واسه اینستاگرام زندگی می‌کنید نه خودتون . تمام تلاش شما اینه که مطمئن بشین از تمام وجوه خوب زندگی‌تون پست و استوری بذارید . و البته که شما هم باید که ادم کامل باشید . شما یا جاهای باحال و کول هستید ، یا مشغول انجام کارای خفن هستید ، یا اینکه پست های فلسفی خفن می ذارید . باید مطمئن باشید که از همه ی لحظات زندگیتون عکس و فیلم بگیرید و مطمئن بشید همه می بیننش . حتی اگه از یه بخش خصوصی زندگیتون هم باشه ، یه جوری زوم‌کنین و مبهم حرف بزنین یا هر جور دیگه ، خلاصه مطمئن باشین همه‌می فهمن. بعضی موقع ها وقتی یه اتفاق استوری خور واسم میوفته ، از حرص نه عکس می گیرم نه هیچی . با خودم میگم بیلاخ بهت ، این یکی دیگه واسه خودم خودمه ! 


می خوام‌بگم در این مدت کوتاهی که دارم درس می دم ، به طرز عجیبی کارم رو درست انجام دادم ! حتی چند روز پیش کا ترم جدید شروع متوجه شدم که مدیر آموزشگاه سه تا کلاس به من داده و خیلی روم حساب باز کرده . و جالبی داستان اینجاست که گویا یکی از همکارام یه خورده حسودیش شده که چرا منی‌که تجربم کمتر از اونخ بیشتر از اون کلاس بهم داده ! و اینکه چند روز پیش ازم می پرسید حتما خیلی ازت راضی بودن که سه تا کلاس بهت داده ! سر کلاسات چی کار می کنی ؟ چه بازی هایی باهاشون می‌کنی و اینجور چیزا . راستش منم گفتم والا کار خاصی نمی‌کنم. اونم گفت مگه میشه ؟ و احتمالا فکر کرده که نمی خوام رمز های کاریم رو واسش برملا کنم ! اما راستش ذهن خودمم خیلی درگیر شد . که واقعا من چه کار خاصی انجام دادم ؟ در واقع هرچی بهش فکر کردم چیزی خاصی به ذهنم رسید . 
اما الان بعد دو روز فکر کنم فهمیدم . من کار خاصی نمی کنم واقعا ! نه روش دریس خاصی دارم نه بازی های خیلی جالب و هیجان انگیزی بلدم که بچه ها رو سرگرم کنم . تنها کاری که می کنم ، اینه که کارم رو دوست دارم ! من واقعا از کاری که می کنم و وقتی که می ذارم لذت می برم . واسه انجام دادن کارم و بودن سر کلاس ، واقعا مشتاقم و بهم خوش می‌گذره . به طرز خیلی باحالی ، بچه ها هم این اشتیاق و علاقه از من می‌گیرن و روی ناخودآگاه اونا هم تاثیر می ذاره . معلمی که خودش از کلاس خودش لذت نبره ، مطمئنا دانش آموزا هم از کلاسش لذت نخواهند برد . همش همین ، راز بزرگ کاری من اینه که از کارم لذت می برم ! 
روز اولی که کلاس داشتم ، استرس داشتم . خیلی زیاد . ده بار از قبل مرور کرده بودم که چی می گم و کلاس رو  به کدوم سمت می برم . من آدم بی سر زبونی هستم ، اعتماد به نفسم هم بسیار پایین بود و خیلی هم استرس داشتم ! اما خب اینقدری می خواستم این کارو انجام بدم که حاظر بودم همه ی اینارو تحمل کنم . بعدش چی شد ؟ به اینجا رسیدم که چند وقت پیش تو دانشگاه یه مسابقه ی کوچیک بود و من داوطلبانه رفتم مجری مسابقه شدم ! اعتماد به نفسم خیلی بهتر شده بود و حرف زدم تو جمع خیلی راحت تر . و از حتی تو دانشگاه هر وقت هر استادی واسه درسش ارائه می خواست ، من داوطلبانه قبول می‌کردم ! 
و البته به یه نتیجه ای رسیدم ، اینکه برای شجاعت به خرج دادن نباید شجاع بود ، بلکه باید شجاعت به خرج بدس تا شجاع بشی . منی که اینقدر از مرکز توجه بودن می ترسیدم ، کم کم اینکار واسم لذت بخش شد . و به این نتیجه رسیدم بعضی موقع ها باید چشم ها رو بست و با ترس ها رو به رو شد . نباید اول شجاعت رو به رو شدن با ترس ها رو داشت و بعد باهاشون رو به رو شد . بلکه بعضی موقع ها باید چشم هاتو ببندی و خودت رو تو موقعیتش قرار بدی ، و بعدش کم کم‌همه چی درست میشه ! 
یادمه قبلنا وقتی می خواستم به کسی پیشنهادی برم ، اخرش می‌گفتم هرکاری خودت فکر می کنی درسته رو انجام بده . و همیشه منظورم این بود که به خودت ایمان داشته باش و کاری که خودت باور داری رو انجام‌بده . شما هم هرکاری که فکر می کنین درسته رو انجام بدین .

امروز روز باحالی بود . امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، احساس می کردم دیشب دقیقا تو همین پوزیشن خوابم برده تا الان هنوز ت نخوردم . از اونجایی که بابام رفته مسافرت و من موندم کلی گوشی زنگ خوردن ، اینکه با زنگ ساعت بیدار شدم نه با زنگ‌گوشی خودش پیشرفت بزرگی نسبت به روز های گذشته بود . صبح که به کار گذشت ، ظهر هم که به تلفن و قیمت کردن یه چیزی‌که می خواستم بخرم ، غروب که هم دوباره به کار . می خواستم سریع کار هارو تموم کنم و برگردم خونه که واسه دو تا امتحانی که فردا دارم بخونم ! که به خاطر گیج بازی خودمم کار به دوباره کاری کشید و دیرتر برگشتم خونه . خلاصه دست و پا شکشته یه چیزایی خوندم ، که الان می خواستم شیشه عینکمو تمیز کنم که ترق ، عینکم تو دستم‌ شکست ! به همین راحتی منم و دوتا امتحان نخونده و عینک شکسته . 

یادمه دیشب یه حسی داشتم که خیلی می خواستم بیام‌و بنویسم ولی دیر وقت بود . خیلی از موقع ها که می خوام بنویسم و حال ندارم ، شروع می کنم به حرف زدن با خودم و با شوق ذوق همه چی رو واسه خودم تعریف می کنم . راستش به طرز عجیبی بعدش هم احساس بهتری بهم دست می ده !  

امروز به خودم قول دادم بیام و بنویسم . و این شکستن عینکم بهونه ی خوبی بود که الان بیام و شروع کنم . نمی دونم دقیق دیگه چی می خوام‌بگم ولی می دونم که می خوام به نوشتن ادامه بدم . به طرز عجیبی چند روزه دوباره فکر سیگار افتاده به سرم . حتی دیشب خواب دیدم که دارم سیگار می کشم . بعضی موقع ها میگم شاید من به خودم سخت می گیرم ، شاید سیگار اون قدر ها هم بد نیست و اگه کنترل شده باشه اشکال نداره . اما از یه طرف هم خودمو می شناسم و می دونم چه آدم بی جنبه ای هستم ! و اینکه سیگار کشیدن مخالف یه جمله ایه که تقریبا یکی از ستون هایه اخلاقیه منه ، این که هر کاری که حال می ده رو نباید انجام داد ( انتظار داشتید خیلی جمله ی خفنی باشه ؟ ). 

و البته من به این جمله پایبند بودم همیشه ، و هروقت که دیدم چیزی به خودمو اطرافیانم آسیب می رسونه و دلیل من واسش فقط حال دادن و باحال بوده ، بیخیال شدم . شاید خالی از لطف نباشه که بهتون بگم این جمله اولین چطور وارد زندگیم شد و کم کم اینقدر واسم‌مهم شد . یادمه چند سال پیش داشتم با پسرخالم حرف می‌زدم . چند وقت قبلش یه بار که داشتم باهاش چت می کردم ، بهش گفتم فلان کار رو کردم . کاری که دلیلش صرفا حال دادن بود . و اونم بر خلاف انتظارم زیاد استقبال نکرد . چند ماه گذشت و همدیگه رو دیدم و بحث رفت رو همین موضوع . و اونم سعی داشت بهم بگه این کار کارِ اشتباهیه . وسط حرفاش یهم گفت جرا فلان کارو کردی ؟ و من ( که اون موقع فکر کنم‌۱۹ سالم بود) گفتم چون حال میده . بعد خیلی با حرص گفت :(( خب دادن هم حال میده ، حاضری بدی ؟؟ )) و بعد من سکوت کردم و محو شدم . می خوام بگم انتخاب کلماتش تو اون لحظه نمی تونشت بهتر باشه ، چون واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و به عمق منظورش پی بردم . و بعد از اون روز همیشه با خودم تکرار کردم که هر کاری که صرفا حال می ده رو نباید انجام داد . 

البته زمین چرخید و آخرین باری که این پسر خالم رو دیدم ، گویا قصد داشت به اصرار دوست دخترش سیگار بکشه ، ولی دو‌دل بود . و البته منم طبق معمول سخنان همیشگیم علیه سیگار رو بهش گفتم و همین حمله خودش رو یادش انداختم . البته هیچ وقت خبر دار نشدم که بعدش چه تصمیمی‌گرفت . 

بگذریم .راستش چند وقته احساس تنهایی می کنم . احساس می کنم یه میلی تو وجودم هست که بهم مس گه باید با یکی حرف بزنم و تموم راز ها و افکارمو بهش بهش بگم . و به این‌فکر نکم‌که یعنی اگه نظرمو راجب فلان چیز بگم‌چه راجبم فکر می کنه ؟ اگه راجب فلان insecurityم بهش بگم ، کمکم‌می کنه یه مسخره می کنه ؟ اگه   . اما این اگه ها حای انگشتشون رو گردنم معلومه . 

دیگه چی بگم ؟ عینک ندارمو الان چشمام اذیتن . فکر کنم دیگه چیزی نکم بهتره . ولی آخه هینک لعنتی الان وقت شکشتن بود ؟ 


دقت کردین بین اگه هرچی بدبخت تر و مفلوک تر و افسرده تر باشین ، به همون میزان ی تر هم هستین ؟ در ئاقع اگه شما خوشحال باشین یا هر نشونه ای از امید به زندگی از خودتون نشون بدین میشین اسکل و احمق ، و هرچی افسرذه تر باشین نشون دهنده ی اینه که باهوش ترین و بیشتر حالیتون میشه ! و اصل ماجرا هم اینه که باید این بدبختی و چس نال هاتون رو تو بوق کرنا کنین تا همه بفهمن . همه مثل من اینقدر مظلوم نیستن بیان تو وبلاگ تار عنکبوت بسته شون چرت و پرت بگن و چس ناله هاشون رو اینجا خالی کنن . 

شنیدین می گن زمان همه چی رو می شوره و از بین می بره؟ خب تقریبا راست گفتن ، اما مشکل اینجاست خیلی از چیز هایی که نباید رو هم با خودش می شوره و می بره . مثل چی ؟ مثل شور و شوق زندگی . هر چی رمان می گذره ، کارایی که واسمون لذت بخشن کمتر و کمتر میشن . بعضی موقع ها میگم چرا یه کار خیلی ساده مثل دویدن واسه بچه کوچیک باید اینقدر جذاب و هیجان انگیز باشه ؟ و همیشه به این فکر می کنم چون واسش تازه ست. اما هرچی بزرگتر میشه این تازگی و جذابیت از میره و وارد دنیای کسل کننده ی بزرگتر ها میشه . می دونین چی منو کسل کرده ؟ زندگی کردن . اینکه صبح پاشی ، بری سر کار ، دانشگاه ، غذا بخوری ، شبا بخوابی و همه این کار ها . این روندی که هر روز تکرار می شه و چاره ای جز پذیرفتنش نداری . شاید بخواین بگین مشکل از بی هدفی و بی انگیزگیه ، شایدم راست می گین و انگیزه های من اونقدر قوی نیستن . احساس می کنم یه مدته چیزی پیدا نکردم که بندازمش تو مغزمو مثل خوره بیوفتم به جونش و انرژی مو سرش خالی کنم . شاید واسه اینه الان همچین نظری دارم .اما مشکل فقط دنیای کسل کننده نیست . جدا از حوصله سر بر بودن ، خیلی هم دنیای ناجوریه . پدری که دخترش رو شکنجه میده و می فرسته واسه مادرش تا ازش پول واسه مواد بگیره ، دختر 6 ساله ای که دیوار مدرسه روش خراب میشه و می میره ، پدر و مادری که 3 تا بچشون رو می فروشن به معتاد محل و هرکاری دلش میخواد باهاشون می کنه ، آدمایی که با اعتنایی از کنار همه چی رد می شن ، هیچکس حاضر نیست کس دیگه ای رو درک کنه و همه هیچ کس حاضر نیست خودش شروع کننده باشه و همیشه منتظر بقیه هستن. سگی که روش بنزین می زنن و نصف بدنش رو می سوزنونن ، یا سگی که با بیل می زنن تو صورتش و فکش می شکنه . بعضی موقع ها می گم شاید همه ی اینا شاید فقط اینور ها اتفاق میوفته . شاید بقیه جاها اینطوری نیست . شاید باید برم بقیه جاها رو هم ببینم شاید یکم امیدم به انسانیت بیشتر شد . وقتی به خود چند سال پیشم فکر می کنم ، هیچ وقت فکرشو نمی کردم روزی نگران این باشم که چرا این همه کودک آزاری و درد و کوفت زهرمار تو این خراب شده زیاده . شما که دیگه محرمید ، وقتی اول دبیرستان بودم آرزوم این بود یه روزی تو شرکت راک استار کار کنم . اما خب فکر کنم لا به لای اون همه درس و مشق و فشار های دوران دبیرستان ، جدی جدی یادم رفت که چه آرزویی داشتم . خلاصه اینکه دنیای بدیه . ما هم مجبوریم به زندگی کردن . اونجوری که دوست داریم . راستش من حتی نمی خوام وقتی مردم ازم به نیکی یاد بشه و همه من رو به خاطر بسپرن و به عبارتی در یاد و خاطره ها جاودان بشم . فقط دوست دارم لحظه ای که می میرم بتونم به عقب نگاه کنم و بگم ارزشش رو داشت . راستش من به مردم زیاد فکر می کنم . دوست دارم بدونم لحظه ای که می میرم کی هستم و دارم چی کار می کنم . دوست ندارم سوپرایز بشم و یهو بیاد سراغم . واسه بعضی موقع ها یه دودوتا چهارتایی با خودم می کنم ببینم چند چندم با خودم . 

بگذریم . بعضی موقع ها پیش میاد که شبا به یه پیاده روی کوتاه می رم . در حد یه سوپرمارکت رفتن . و می خوام بگم از این کار لذت می برم . به این فکر می کنم ای کاش همیشه دنیا این شکلی بود . همین قدر آروم و خنک . خیابون ها ساکت بود و سگ و گربه ها با آرامش سرشون تو کتر خودشون بود . ای کاش اون طورف تر به کودکی تجاز نمی شد ، بچه ای از خونش نا امید نمی شد و دیواری رو سر بچه ای خراب نمی شد . ای کاش همه مثل الان همیشه آروم بودن و مهربون . و ای کاش مثل این مسیر که توش کارتون خوابی نمی بینم ، واقعا هیچ کارتن خوابی وجود نداشت . اما خب واقعیت فرق داره . به محض اینکه برسی به خونه و یه سری به اخبار بزنی ، می بینی یه کودک به خاطر مرده ، یه نفر به خاطر عقیدش زندانی شده و یه عده هم سر هیچ و پوچ دارن به هم فحش می دن و تو سر کله ی هم می زنن . دنیای ما خیلی شبیه به دنیای مانگای حمله به غوله . دو طرفی که از هم دیگه متنفرن . و هر دو می خوان انتقام عزیزانشون رو بگیرن . مهم نیست که حق با کیه و کی شروع کرده ، مهم اینه هیچ کست حاضر نیست از خود گذشتگی کنه و همه می خوان انتقام بگیرم . مشکل ما هم همینه . هیچ کدوممون حاضر نیستم یکم عقب بکشیم و از خودمون بگذریم . و همه مون دلایل خودمون رو داریم که از بقیه بدمون بیاد . اما هیچ کس حاضر نیست خودشو جای بقیه بذاره ، و به کس دیگه ای جز خودش حق بده . من ازت بدم یاد چون تو از من بیاد میاد و تو هم از من بدت میاد چون من ازت بدم میاد . و این داستان ادامه دارد.


می خوام بنویسم ، اما حال ندارم . اما خب ، شما که می دونین هروقت یه گوش شنوا پیدا نمی کنم میام سراغ این وبلاگ . فکر کنم که یه عذر خواهی بهت بدهکارم وبلاگ عزیزم . که شدم مثل همه ی کسایی که موقعی که بهت نیاز دارن سر و کلشون پیداشون میشه . بهت نگفته بودم از اینحور آدما بدم میاد ، الان خودمم واسه تو یکی ازشون شدم .
از کجا شروع کنم ؟ چندین بار خواستم بیام و بنویسم وای حال نداشتم . گشادی هم یکی از صفات بارز انسان هاست وبلاگ عزیز ! اما بذار از سگم شروع کنم . هفته ی پیش تو ماشین منتظر بابام بودم . اومد تو ماشین و گفت محمد اون سگه رو دیدی اون گوشه خوابیده ؟ گفتم نه ! رفتم پایین که نگاش کنم . یه توله سگ طلایی رنگ که تو یه پیاده روی نسبتا شلوغ خیلی مظلوم خوابیده بود . بعد از اتفاقی که واسه سگای قبلیم افتاد ، دیگه اصلا به داشتن سگ فکر نمی کردم . نمی دونم که چی شد ولی فکر کنم به قول معروف مهرش به دلم نشست. منم برش داشتم و گذاشتمش تو ماشین . بردمش پیش دامپزشک . دامپزشکی که به خاطر سگ قبلیم اِیس اینقدر رفته بودم پیشش که رفیق شدیم با هم . معاینه‌ش کرد و یکمم غذا داد بهش . کلی هم منو تشویق کرد و پول هم نگرفت ازم . اسمشم گذاشتیم طلا ! البته خودش هم طلایی رنگه کاملا . و اینکه همین قدر یهویی صاحب سگ شدم . الان نزدیک یکی دو هفته گذشته و طلا یه خورده چاق شده و جون گرفته ، برخلاف روز اول که بی حال و لاغر بود . همون طور که روز اول تو میادخ رو خوابیده بود ، هنوزم عادت داره تو جاهای عجیب غریب و پوزیشن های عجیب غریبی می خوابه ! خوابش هم خیلی سنگینه ، در این که باید با دست تش بدی تا بیدار بشه !
چند روز که داشتم باهاش بازی می کردم و ور می رفتم ، با خودم گفتم دم خودم گرم ، همیشه می گفتم سگ سگه بابا ، این نژاد و اون نژاو فرقی نداره . حتما نباید اصیل باشه تا حق یه زندگی خوب رو داشته باشه ! به خودت ثابت کردی واقعا این حرفا رو قبول داشتی . دمت گرم و چقدر خفن و کول و ی هستی و از این حرف ها . بعدش به خودم اومدم و گفتم عجب نوشابه ای وا می کنم واسه خودم ، انگار چه کار شاخی کردم حالا ! و بعدش از خودم پرسیدم ، اگه یه نفر دیگه این کارو کرده بود ، چی راجبش فکر می کردی ؟ نمی‌گفتی دمش گرم چه آدم خوبیه ؟ می‌گفتی دیگه ! الانم که خودت اینکارو کردی ، این‌همه تا الان غرغر کردی سر خودت یه بارم یکم با خودت حال کن ! و دیدم که کاملا  حق با خودمه و به تعریف از خودم  ادامه دادم !

بذارین از کلاسم بگم . یه کلاس دارم و ده تا دانش آموز ! کوچیک ترینشون هشت سالشه و بزرگ ترینشون سیزده . باید بگم از وقتی که سر کلاس می ذارم ، بسیار و بسیار لذت می برم ! بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم . حتی چند روز پیش که کارم به بیمارستان خورده بود ، و همش از این دکتر به اون دکتر می رفتم ، به این فکر می کردم که چقدر از شغل معلمی و تدریس کردن راضی هستم . به این فکر می کردم که اگه هوشبری ، پرتوشناسی ، اتاق و عمل و یا حتی اگه پزشکی می خوندم ، هر روز باید صبح تا شب تو این جور فضایی می بودم . و این کار اصلا واسم لذت بخش نیست . و اینکه تصمیمی که گرفتم وارد این راه شدم ، جدی جدی تصمیم درستی بوده . چه قدر حس خوبیه از کاری که می کنی لذت می بری . جلسه بعدی قراره یه انشاء واسم بنویسن و بیارن . و برای نوشتنش باید از تمام جمله هایی که از اول ترم بهشون یاد دادم استفاده کنن . من بیشتر از دانش آموز ها مشتاقم برای این انشاء . احساس می کنم قراره نتیجه جلسه هایی که تا الان با من بودند رو تو این انشاء خلاصه کنند .
صبح‌ها می رم‌دانشگاه ، غروب ها هم‌کلاس دارم و بقیه‌ش هم‌با بقیه کار ها می گذره . خلاصه که امروز که جمعه بود و قرار بود روز استراحت باشه . دیشب وقتی خوابیدم و ساعتم رو تنظیم نکردم ، احساس آرامش خاصی بهم داد . اما چه می دونستم قراره ریده بشه به روز جمعه‌م. چرا ؟ امروز بعد از دیدن یه خواب بیدار شدم . خوابی که به طرز عجیبی واضح بود . کلّش رو تعریف نمی کنم ، فقط  اینو بگم که داشتم دنبال x میگشتم . مدتی بود ازش خبری نداشتم واسه همین استرس داشم . که یهو یه مرد به پیرهن مردونه راه راه دیدم. اگه درست یادم باشه سیبیل داشت . لاغر و قد بلند بود . و موهاش بیشتر سفید بود . راستش من تا حالا هیچ وقت بابای x  رو ندیدم تاحالا ولی این تصوری بود که ازش داشتم . پریشون بود و اونم داشت دنبالش می‌گشت . متوجه شدم که همش داره اسمش رو زمزمه می کنه .  رفتم بهش گفتم شما پدر فلانی هستین ؟ گفت تو از‌ کجت می شناسیش ؟ گفتم من دوستشم ! منم یه مدته ازش خبری ندارم ، کلا خبری نیست ازش . اومدم یه سری بزنم بهش . خبری شده شما اینقدر‌نگرانین ؟ نمی دونم چی شد اما یادمه بی اعتنایی کرد و به حرفم گوش نکرد . منم‌شروع کردم به ترسیدن که نکنه واقعا چیزی شده ! رفتم‌ پیشش دوباره و گوشیمو بهش نشون دادم . (( ببینید ، جریان از این قراره . این آخرینپیامیه که بهم داده ! این اتفاق ها افتاده ! اما می دونم آدم کله شقیه و یهو تصمیم می گیره ، واسه همین نگرانم ، توروخدا به منم‌بگین چی شده )) یهو بغض کرد و بغلم کرد و گفت اوقات سخی رو پشت گذاشته ، حتی چند وقت پیش تصادف کرده و یه مدت تو کما بوده ! الانم یهو غیبش زده . دارم دنبالش کردم . منم می دونم کله شقه واسه همین نگرانشم . و بعد شروع کردیم دنبالش بگردیم . و من رو استرس عجیبی فرا گرفت . (( چی ؟ تو کما بوده و من خبر نداشتم ؟ یعنی اینقدر اوضاع داغون بوده ؟)) بعدش از خواب پریدم . اما استرسی که تو لحظه من رو گرفت کل روز باهام بود . نکنه واقعا چیزی شده و من بی خبرم ؟ نه این که به خواب و تعبیر خواب اعتقاد داشته باشم ، اما خب حتما نباید به جن و پری اعتقاد داشته باشی تا از فیلم ترسناک بترسی !


مثل حس کسی که آکواریوم داره ، دستاشو کرده تو آکواریومشو ماهی مورد علاقش که تنها ماهی آکواریوم هم هست رو گرفته و فشار میده تا خفه بشه.  چند بار ماهی از دستش لیز می خوره و فرار می کنه . چند بار تردید می کنه و ماهی رو ول می کنه . همش هم به این فکر می کنه مگه اصلا می شه ماهی رو زیر آب خفه کرد ؟


اوه مای گاد. خیلی وقته نیومدم اینجا، اوه شت ، .و خلاصه از همین حرفایی که بعد یه مدت پست می ذاری میگی و زیر پوستی احساس شاخ بودن خاصی بهت دست میده .
از هفته ی دیگه قراره برم سر کلاس و شروع‌کنم به تدریس . هم خوشحالم هم استرس دارم . خوشحالم چون درس دادن و نقش معلم رو داشتن همیشه همیشه از کارای مورد علاقم بوده . تو یه زبانکده قراره درس بدم ، و مدیر زبانکده هم چند سال پیش معلمم بود . اگه بگم یکی از بهترین های معلم ها و حتی یکی از بهترین انسان هایی که دیدم ، باور کنید اغراق نکردم .خوشحالم که بهم اعتماد کرد و منو قبول کرد ، از یه طرفم می دونم که چقدر آدم دقیقی هستش  و کار کردن باهاش چقدر می تونه سخت باشه .
راستش چیزی که بیشتر از هر چیزی ذهنم و درگیر کرده ، دست خط ناجورمه ! دست خط من خیلی داغونه . شاید اینکه بابامم تا حالا هزاران بار بهم گوشزد کرده که دست خطت خیلی داغونه باعث شده کلا اعتماد به نفسم رو این موضوع مطلقا صفر بشه ! از الان استرس آخر ترم رو دادن که باید گزارش بنویسم و تحویل مدیر زبانکده بدم ! خودم بنویسم با این دست خطم؟ نه ناجور میشه . بدم به یکی دیگه که خطش  خوبه ؟ اینم ناجوره.  حالا به موقع هر تصمیمی  گرفتم در جریانتون می ذارم .احساس می کنم همون جلسه ای که تصمیم بگیرم یه چیز فارسی تو دفتر یکی از دانش آموزان بنویسم ، دقیقا جلسه بعدش پدر مادرش میان میگن آقا ناموسا این چه خطیه شما داری ؟
حالا احتمالا داریم می پرسین که فازت چیه اسکل خوب برو تمرین کن خطت خوب بشه ! که البته حق دارین . تا حالا چند باری سعی کردم ولی همون اولش تسلیم شدم . حتی یه بار در حال یادگیری بودم و  بعضی حروف رو ناقص یاد گرفته بودم و سعی می کردم ازشون تو نوشتم استفاده کنم که در واقع نه تنها بهتر نشد بلکه بدتر هم شد .
خلاصه که بد خط بودن از اون چیزی که فکر می کنید سخت تره . راستش بعضی موقع ها فکر می کنم اینکه تو فضای مجازی همه از کیبرد استفاده می کنند نه از دست خط واقعی خودشون ، امتیاز بزرگیه که فقط آدمایی مقل من درکش می کنن ! و اینکه منتظرم ببیتم‌کل این جریان زبانکده و درس دادن چه طور پیش میره . و البته منتظر آدما جدیدی که هم که احتمالا باهاشون آشنا خواهم شد هستم .  دیگه همین دیگه .


می خوام بگم منم آدمم . منم بعضی روز ها خوشحالم ، بعضی روز ها ناراحت . بعضی روز ها اینقدر انگیزه دارم‌که می خوام بترکم و بعضی روز ها هم پوچ ترین آدم رو کره ی زمینم . می خوام راجب اون روز هایی‌که پوچم‌بگم‌. روز هایی که شاید خیلی از شماها هم تجربش کرده باشین .
احساس پوچ بودن خیلی راحت به دست میاد . می تونه از یه سر رفتن حوصله سر رفتن‌باشه ، از بی هدفی باشه یا از ناراحتی . یه مدت یه سوالی‌که خیلی ذهنمو مشغول کردا بود اینه که من واقعا هدفم چیه ؟ می خوام آخرش به کجا برسم ؟ هنوزم دقیق نمی دونم ، شاید یه تصویر خیلی مبهم و تار تو ذهنم باشه ولی دقیق نمی دونم . و ندونستنش دیگه مثل قبلا اذیتم‌نمی‌کنه . یادمه چند سال پیش که داشتم برسرک رو می خوندم ، به صحنه ای رسیدم‌که گاتس و کاسکا دارن با هم حرف می زنن . گاتس می گه که(( شاید من خیلی قوی باشم و ۱۰۰ نفر هم نتونن حریفم بشن ، اما قدرت من در مقابل شما بی ارزشه . اعضای گروه همه یه هدف دارن که بهشون قدرت و می ده و به جلو می‌کشونتشون . اما من اینطور نیستم . من می جنگم ، چون تنها کاری که بلدم جنگیدنه ! از بچگی با شمشیر بزرگ شدم ، ناپدریم چیزی جز جنگیدن بهم یاد نداد . این تنهت کاریه که بلدم . می جنگم چون فقط نمی خوام شکست بخورم .))
به همین سادگی . شما نمی دونم ولی همین بی هدفی گاتس ، هدف مهمی به من داد . این که حتی اگه یه روزی نخوام هر طور شده پیروز بشم ، دلیل نمی شه که بخوام شکست بخورم ! اینکه یه لیوان پر نباشه ، دلیل بر خالی بودنش نیست . اینکه آب داخلش داغ نباشه ، دلیل بر سرد بودنش نیست . می خوام بگم تو اوم بدبختی ها به این فکر می کنم که شاید حوصله زور زدن واسه پیروز شدن ندارم ، اما با بی میلی هم‌که شده زور‌می‌زنم‌نبازم .بالاخره زنده بودن هم‌خودش موهبت و شانسی که فقط یه بار‌ نصیبمون می شه . کی می دونه فردا قراره چه اتفاقی بیوفته . و همینا واسه من کافیه که سعی کنم‌به جلو حرکت‌کنم.


دوتا خواهر دوقلو تو یکی از  کلاسام دارم ، که همیشه با نقاب میان سر کلاس ! تاحالا قیافه هاشون رو ندیدم . ولی از رو هیکلشون تشخیصشون می دم . اونی که ریزه میزه تره سارا ، و اون یکی سمیرا اسمشه . امروز سر کلاس داشتم ازشون املا می گرفتم که یهو سارا حالش بد شد ، و سری پا شد از کلاس رفت بیرون و شروع کرد به سرفه زدنی که همراه با عق باشه . خواهرشم هم سرکلاس یه خورده عصبی شده بود . بعد چند دقیقه سارا اومد سر کلاس ، چشماش قرمز شده بود و معلوم بود حالش خوب نیست . اومد بشینه و املا رو ادامه بده که بهش گفتم حالت خوبه ؟ اگه خوب نیستی نمی خواد املا بدی . ننویش اشکال نداره . که البته نتونست بنویسه و دوباره رفت بیرون . این سری زودتر برگشت ، اما همچنان حالش خوب نبود . بهش گفتم نمی خواد املا بنویسی ، اگه فکر‌می‌کنی حالت بده زنگ بزن بیان دنبالت برو خونه . اولش اصرار کرد که می مونه ولی قانعش کردم‌که اشکالی نداره و ش رفتن که زنگ‌بزنن بیان دنبالشون و برن . 
خب حالا چرا حالش بد شد ؟ اول‌گفتم شاید حامله باشه(سارا ۱۵_۱۴ سالشه) ! که با توجه به رسومات اینجا خیلی بعید نیست . اما هیچ وقت اشاره ای به اسن موضوع نکرده بود و به حرفاش می خورد‌می خورد مجرد باشه . و بعدش محتمل ترین گزینه ای که به ذهنم رسید اینه که شاید شده . راستش وقتی این موضوع اومد تو ذهنم ، از خودم شرمنده شدم ! اینکه خودمو یه معلم می دونم و تا حالا هیچ وقت به همچین موضوعی فکر نکرده بودم ! اگه به جای سارا یه دختر کوچیک تر بود که هیچ اطلاعاتی راجب نداشت چی ؟ اون موقع باید چی‌کار می‌کردم ؟! واقعا باید همچین اتفاقی میوفتاد که من به فکرش بیوفتم ؟؟!!

پ.ن: اگه شما تجربیاتی دارین که می‌تونه کمکم کنه ، ممنون میشم در میون بذارید ! 


باور کنید می‌خوام بنویسم ولی همش وقت نمی شه . تو بیکاری غرق شدم . کلی‌چیزا هستن که می خوام بنویسم ولی بیکاری وقتشو بهم نمی‌دهد. ولی حداقلش می خوام‌بگم امروز روز جهانی آتئیست هاست . می خوام خودم به خودم بگم روزم مبارک ! 

پ.ن : این پست ادامه دارد.


دقت کردین  اگه هرچی بدبخت تر و مفلوک تر و افسرده تر باشین ، به همون میزان ی تر هم هستین ؟ در واقع اگه شما خوشحال باشین یا هر نشونه ای از امید به زندگی از خودتون نشون بدین میشین اسکل و احمق ، و هرچی افسرذه تر باشین نشون دهنده ی اینه که باهوش ترین و بیشتر حالیتون میشه ! و اصل ماجرا هم اینه که باید این بدبختی و چس نال هاتون رو تو بوق کرنا کنین تا همه بفهمن . همه مثل من اینقدر مظلوم نیستن بیان تو وبلاگ تار عنکبوت بسته شون چرت و پرت بگن و چس ناله هاشون رو اینجا خالی کنن . 

شنیدین می گن زمان همه چی رو می شوره و از بین می بره؟ خب تقریبا راست گفتن ، اما مشکل اینجاست خیلی از چیز هایی که نباید رو هم با خودش می شوره و می بره . مثل چی ؟ مثل شور و شوق زندگی . هر چی رمان می گذره ، کارایی که واسمون لذت بخشن کمتر و کمتر میشن . بعضی موقع ها میگم چرا یه کار خیلی ساده مثل دویدن واسه بچه کوچیک باید اینقدر جذاب و هیجان انگیز باشه ؟ و همیشه به این فکر می کنم چون واسش تازه ست. اما هرچی بزرگتر میشه این تازگی و جذابیت از میره و وارد دنیای کسل کننده ی بزرگتر ها میشه . می دونین چی منو کسل کرده ؟ زندگی کردن . اینکه صبح پاشی ، بری سر کار ، دانشگاه ، غذا بخوری ، شبا بخوابی و همه این کار ها . این روندی که هر روز تکرار می شه و چاره ای جز پذیرفتنش نداری . شاید بخواین بگین مشکل از بی هدفی و بی انگیزگیه ، شایدم راست می گین و انگیزه های من اونقدر قوی نیستن . احساس می کنم یه مدته چیزی پیدا نکردم که بندازمش تو مغزمو مثل خوره بیوفتم به جونش و انرژی مو سرش خالی کنم . شاید واسه اینه الان همچین نظری دارم .اما مشکل فقط دنیای کسل کننده نیست . جدا از حوصله سر بر بودن ، خیلی هم دنیای ناجوریه . پدری که دخترش رو شکنجه میده و می فرسته واسه مادرش تا ازش پول واسه مواد بگیره ، دختر 6 ساله ای که دیوار مدرسه روش خراب میشه و می میره ، پدر و مادری که 3 تا بچشون رو می فروشن به معتاد محل و هرکاری دلش میخواد باهاشون می کنه ، آدمایی که با اعتنایی از کنار همه چی رد می شن ، هیچکس حاضر نیست کس دیگه ای رو درک کنه و همه هیچ کس حاضر نیست خودش شروع کننده باشه و همیشه منتظر بقیه هستن. سگی که روش بنزین می زنن و نصف بدنش رو می سوزنونن ، یا سگی که با بیل می زنن تو صورتش و فکش می شکنه . بعضی موقع ها می گم شاید همه ی اینا شاید فقط اینور ها اتفاق میوفته . شاید بقیه جاها اینطوری نیست . شاید باید برم بقیه جاها رو هم ببینم شاید یکم امیدم به انسانیت بیشتر شد . وقتی به خود چند سال پیشم فکر می کنم ، هیچ وقت فکرشو نمی کردم روزی نگران این باشم که چرا این همه کودک آزاری و درد و کوفت زهرمار تو این خراب شده زیاده . شما که دیگه محرمید ، وقتی اول دبیرستان بودم آرزوم این بود یه روزی تو شرکت راک استار کار کنم . اما خب فکر کنم لا به لای اون همه درس و مشق و فشار های دوران دبیرستان ، جدی جدی یادم رفت که چه آرزویی داشتم . خلاصه اینکه دنیای بدیه . ما هم مجبوریم به زندگی کردن . اونجوری که دوست داریم . راستش من حتی نمی خوام وقتی مردم ازم به نیکی یاد بشه و همه من رو به خاطر بسپرن و به عبارتی در یاد و خاطره ها جاودان بشم . فقط دوست دارم لحظه ای که می میرم بتونم به عقب نگاه کنم و بگم ارزشش رو داشت . راستش من به مردم زیاد فکر می کنم . دوست دارم بدونم لحظه ای که می میرم کی هستم و دارم چی کار می کنم . دوست ندارم سوپرایز بشم و یهو بیاد سراغم . واسه بعضی موقع ها یه دودوتا چهارتایی با خودم می کنم ببینم چند چندم با خودم . 

بگذریم . بعضی موقع ها پیش میاد که شبا به یه پیاده روی کوتاه می رم . در حد یه سوپرمارکت رفتن . و می خوام بگم از این کار لذت می برم . به این فکر می کنم ای کاش همیشه دنیا این شکلی بود . همین قدر آروم و خنک . خیابون ها ساکت بود و سگ و گربه ها با آرامش سرشون تو کتر خودشون بود . ای کاش اون طورف تر به کودکی تجاز نمی شد ، بچه ای از خونش نا امید نمی شد و دیواری رو سر بچه ای خراب نمی شد . ای کاش همه مثل الان همیشه آروم بودن و مهربون . و ای کاش مثل این مسیر که توش کارتون خوابی نمی بینم ، واقعا هیچ کارتن خوابی وجود نداشت . اما خب واقعیت فرق داره . به محض اینکه برسی به خونه و یه سری به اخبار بزنی ، می بینی یه کودک به خاطر مرده ، یه نفر به خاطر عقیدش زندانی شده و یه عده هم سر هیچ و پوچ دارن به هم فحش می دن و تو سر کله ی هم می زنن . دنیای ما خیلی شبیه به دنیای مانگای حمله به غوله . دو طرفی که از هم دیگه متنفرن . و هر دو می خوان انتقام عزیزانشون رو بگیرن . مهم نیست که حق با کیه و کی شروع کرده ، مهم اینه هیچ کست حاضر نیست از خود گذشتگی کنه و همه می خوان انتقام بگیرم . مشکل ما هم همینه . هیچ کدوممون حاضر نیستم یکم عقب بکشیم و از خودمون بگذریم . و همه مون دلایل خودمون رو داریم که از بقیه بدمون بیاد . اما هیچ کس حاضر نیست خودشو جای بقیه بذاره ، و به کس دیگه ای جز خودش حق بده . من ازت بدم یاد چون تو از من بیاد میاد و تو هم از من بدت میاد چون من ازت بدم میاد . و این داستان ادامه دارد.


میگن دوست داشتن خیلی بده و همیشه کلی ناراحتی و درد همراه خودشه . البته راست هم‌می‌گن ، ولی خوب‌ باحالیش به همینه دیگه مگه نه ؟
بذارین یه طور دیگه بگم . ما آدما اصولا در برابر کسایی‌که دوستشون داریم ، آسیب پذیر می شیم ‌ تک تک کلمات اون فرد واسمون مهم می شه و بدون اینکه متوجه بشه ، کلماتش قدرت زخمی‌کردن‌ و آسیب زدن‌پیدا می‌کنن . و از نظر من این‌آسیب‌پذیری یکی از نشونه های خیلی محکم دوست داشتنه . اینم‌که می‌گن عشق و دوست داشتن زخمی می‌کنه و درد داره دلیلش همینه به نظرم .
خیلی موقع ها خیلی آدم ها رو می بینم ، که آسیب پذیری ای نسبت به هم دیگه ندارن . واسشون مهم نیست طرف مقابل رو ناراحت می کنن یا برعکس ، هواسشون به کلماتشون نیست و یا اینکه ناراحت کردن طرف مقابل واسه یکیشون خیلی راحته . و اینکه هر جور حساب می کنم ، نمی تونم درک کنم چه جور دوست داشتنی بین این آدما هست ! یا اینکه اصلا هست ؟
و البته این آسیب پذیری گاهی اوقات حتی بیشتر از قبل آسیب می رسونه ! فکر کنید شما چون یکی از اعضای خانوادتون رو دوست دارین نمی خواین ناراحتش کنین ، خیلی موقع ها خیلی کار ها رو می کنین و خیلی حرف ها رو نمی زنین که نکنه ناراحتش کنین . اما از طرف مقابل به هیچ وجه همچین چیزی رو نمی بینید ! یا اینکه بدتر ، از یکی خوشتون میاد که از شما خوشش نمیاد . شما رو تک تک کلماتش حساس می شین . تو یه وضعیت خیلی آسیب پذیر قرار‌می‌گیرین‌که برای طرف مقابل اصلا مهم‌نیست . و این موقع‌که این طرز فکر‌که عشق بده و به هیچ جا نمی‌رسه و گور باباش ، به اوج‌خودش می‌رسه !


امروز تو یک‌پیج اینستاگرامی بودم ، از این‌پیج های کوچیک و مفید . و اعضای پیج داشتن تجربیاتشون رو راجب یه موضوعی می گفتن و ادمین هم به اشتراک می ذاشتشون . می خوام بگم آخرین قطره ی امیدم به صداقتی که تو آدما هست از بین رفت ، در حد که احتمالا از فردا شاید شروع‌کنم به دروغ گویی و دو رویی و خلاصه آدم کس شری بودن !


می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی احساس شکست می کنم ، میگم من همونم که بالای فلان قله‌ست ! هر وقتم بالای قله هستم میگم من همونم که مبارزه شروع نشده تسلیم شده . دقیقا در همین حد متزل .


می دونین به این وبلاگ چه حسی دارم ؟ دقیقا یه نفر به سگش داره . نه هر سگی ، بلکه سگی که صاحبش نمی خوادش . با اینکه نمی خوادش در عین حال به قدری دوستش داره که نتونه ازش دل بکنه . سعی می کنه دیر به دیر بهش سر بزنه ولی همش عذاب وجدان می گیره که اون به جز من‌کسی رو نداره و حتما همین الان هم داره به من فکر می‌کنه و منتظر منه ! نه ، ایچ جوره نمی تونم بیخالش بشم !


می خوام‌بگم‌امروز بالاخره اولین قدم رو برداشتم ! تصمیم گرفتم‌شروع کنم به نخوردن‌گوشت مرغ ! و اینکه در اقدامی عجیب و انقلابی امروز نه تنها مرغ نخوردم ، بلکه برای اولین بار‌ کنگر خوردم . راستش از ترس یه خورده کنگر رو لابه لای کلی برنج قاطی می کردم که مزه‌ش زیر زبونم‌نیاد ! ولی می تونم‌بگم از اون‌چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر بود . خلاصه از امروز رسما نخوردن گوشت مرغ و پروژه ی رستگاری قدم به قدم تا نخوردن گیاه خواری کامل شروع شد .




اینطور که به نظر می رسه ، جای زخمی‌که پشت آدم باشه نشون بزدلیه و مایه ی ننگ یه جنگجوعه ! چون نشون می ده که در حال فرار کردن و پشت کردن به نبرد این‌زخم هارو برداشته . البته اشتباه نکنید ، فکر نکنید می خوام بگم من همونیم که هیچ زخمی پشتش نیست و خیلی خفنه ! نه . من‌اونم که چند تا زخم از نبرد های عادلانه دارم . اما بیشتر‌موقع ها با خودم‌می‌گم حریفم ارزش کوفی رو نداره که باهاش وارد جنگ بشم . پشت می‌کنم‌بهش که برم‌که یهو طرف از پشت سر حمله می‌کنه و یه زخم می زنه به پشتم . منم تو راهی می مونم که این زخمی که برداشتم ، واقعا از روی ترس جنگیدن با دشمن بود یا واقعا اون بی ارزش بود و لایق مبارزه نبود ؟

حس یه فوتبالیست مدافع رو دارم که خیلی وقته به گل زنی می کنه . اما از اونجایی که مدافعه موقعیتش تقریبا هیچ وقت واسش پیش نمیاد . تا اینکه یه روز جلوی یه تیم خیلی مهم ، به طور شانسی یه موقعیت گنی به دست میاره .اما اونقدر تو نقش دفاعیش فرو رفته و که طبق عادت فقط توپ رو پاس میده به مهاجم تیم . مهاجم توپ رو گل می کنه یا نه ؟ اصلا مهم نیست . بعد بازی مدافع تازه متوجه میشه کهخودش می تونسته موقعیت رو گل کنه ولی اینقدر تو نقشش فرو رفته که حتی آرزوش تو مهم ترین جای ممکن کلا از یادش رفته ! و البته که بعدش بر می‌گرده به پست دفاعی خودش ، ولی به نظرتون مدافعی که همش به گنی فکر می‌کنه چه جور بازیکنی میشه ؟


یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگ‌با توله‌ش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدم‌که یکی دو روز بعدش بازم‌رفتم‌بهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع سریع ت می داد که یه بار خورد به پام و پام درد گرفت ! اسمشو گذاشم لوگی ( چون لنگ می زنه :)) ) . و هر چند وقت یه بار می رم پیشش و بهش غذا می دم . چند بار هم تا دم در دنبالم‌ اومد !

یه چند روزی هست که برای مسافرت اومدم تهران ، می خواستم تو هواپیما راجب مسافرتم و کارایی که می خوام بکنم بنویسم اما اینقدر جام‌بد بود که نشد . امروز داشتم با بابام صحبت می‌کردم ، ازش پرسیدم چه خبر از طلا (سگم) ؟ گفت(( نگران نباش حواسم هست بهش . و ادامه داد که دیشب همون سگ که پاش شکسته اومده دم در نشسته بود ! احتمالا دنبال تو می گشته ، منم به امیر‌گفتم از غذای طلا یه خورده بده بهش  )) . از وقتی اینو شنیدم احساس ی بودن خاصی بهم دست داده . یه سگ بیچاره با یه پای شکسته و یه توله ، دلش واسم تنگ شده و رفته دم در منتظر من نشسته ! الان غرق در حس افتخارم ! 


می خوام‌بگم بیشتر و بیشتر دارم به این نتیجه می رسیدم زندگی به حز تحمیل چیزی نیست . اول از همه ، یه اتفاقی که ۹۵ درصد اوقات از سر هوس میوفته . اتفاقی که واسه دو نفر شاید خیلی پوچ و بی معنی معنی باشه ، اما بوووم شما ناخواسته وارد  دنیا شدید . ژن های پدر و مادری رو می‌گیرید که خودتون انتخاب نکردید . جدا از بدن ، بخشی از شخصیتتون رو ژن هایی تشکیل می دن که خودتون هیچ حق انتخابی درش نداشتین . بعدش که به دنیا اومدید ، اسیر اسم و شهر و قومیت و ملیت می شید . که البته هیچ کدومش رو شما انتخاب نکردید اما خب قاعدتا باید به همشون افتخار کنید . حالا شما گیر پدر و ماوری افتادید که از تربیت فرزند هیچ چیز نمی دونند . شاید مثل من کل عمرتون تو سری بخورین یه روز به خودتون بیاین و ببینید اعتماد به نفستون به حدی رسیده که ، که ، راستش چیز خاصی به نظرم نمی رسه که بگم ولی بدونین خیلی ریده‌ست . شاید از اونور بوم افتادین . خلاصه که اون بخش از شخصیت که خانواده و محیط رشد بستگی داره هم‌ بهمون تحمیل می شه . مد و فشن طریقه ی لباس پوشیدن رو بهمون تحمیل می کنه ، نحوه ی ،، مدرسه نحوه ی فکر کردن ،سلبریتی ها هم نحوه ی زندگی کردن و خوشبخت بودن و . 

راستش بهش که فکر می‌کنم ، دقیقا شخصیت ما ، یا بهتره بگم من کدوم بخش منه ؟چقدرش رو خودمون انتخاب کردیم ؟  موقعی که کم کم عقلم رسید که خودم خودم رو اصلاح کنم ، یه خورده دیر بود . البته من تسلیم‌نشدم ، هنوز دارم فکر سعی می کنم کسی باشم که خودم می خوام . اما خب ، تقصیر منه که همیشه سر کوفت خوردم‌و اعتماد به نفسم به گای سگ‌رفت ؟ تقصیر منه که به خاطر نداشتن اعتماد به نفس زندگی اجتماعی به صفر رسید ؟ یا تقصیر منه که به خاطر مهربونی بیش از همیشه سعی کردم تو روی خانوادم وانستم و ناراحتشون نکنم ، تا اینکه به مرز لالی رسیدم ؟  لابد اینم تقصیر منه که تو این شیر تو شیر یه دندونم از تو مغزم در اومده حتی با خیال راحت خم نمی تونم‌بخندم؟ 

راستش خودمم نمی دونم کی می خوام باشم . خودمم نمی دونم چه موقعی یه کاریو نمی خوام انجام بدم و چه موقع فقط پشت ترس هام قایم شدم . مثل کسی که فکر‌می‌کنه درونگراست . اما بعد متوجه می‌شه برون گرا بوده ، اما این قدر ریده در برون گرایی که شروع کرده به گول زدن خودش که بابا من درونگرام ! همه چی اوکیه ! من اصلا شبیه به کسی که ریده تو زندگیش نیستم ! حق با همه ی این کس مغزاییه که واسم به به چه چه می کنن ! من خیلی کول و خفنم ! 

چند وقت پیش یه جا نوشته بود از زندگی تون یه کتاب بود چه اسمی روش می بود ؟ باید بگم کتاب زندگی من اسمش پارادوکس‌می شد ، چون زندگی من یه پارادوکس کس‌شره ‌. یه چیز تو مایه های ((پر از خالی )) . فقط هنوز نفهمیدم پر رو باور کنم ، یا خالی . و هنوز نتونستم به تصویر کلی برسم که معنای هر دو تاش باهم دقیقا چی می شه . راستش وسطای من می خواستم بگم متاسفانه مد آ م قوی ای نیستم و زیر بار جبر نرفتن واسم کار سختیه . اما فکر کنم با این حجم از کس شری که نوشتم خودتون فهمیدین دنیایی از کس شر و احساسات بی سر و ته نوسانی منو پر کرده . بیشتر از این حال ندارم بنویسم . شما رو به سخنانی از  Dio Brando دعوت می کنم . 

"Every single person tries to survive because they desire peace of mind. The struggle to acquire fame, power over others, and money is all towards this end. Marriage and friendship is also for this purpose. To serve others, to fight for war and peace, all of these are attempts to sustain peace of mind. The search for peace of mind is the ultimate goal of all human beings. So. what's wrong with serving me? By serving me, you can easily obtain peace of mind." -DIO



در ادامه ی ماجراجوهای نفس گیر و هیجان انگیز من ، امروز صبح با این خبر از خواب پا شدم که عموی دامادمون فوت کرده . البته از اونجایی که سنش خیلی زیاد و داشت با سرطان مبارزه می کرد و حالش خیلی بد بود ، خانواده خیلی از فوتش سوپرایز نشده بودن . راستش اولین فکری که به ذهن بی احساس و بی شعور من رسید ای بود که (( ای بابا ، شانس ما دو روز اومدیم حال و هوامون عوض شه !)) . اولش گفتم شاید به طور نا محسوس بتونم مراسم ها رو بپیچونم ، نه فقط برای اینکه مسافرت عزیزم خراب نشه ، بلکه واسه این که کلا از هر گونه مراسم ختم نفرت دارم ، بعد بیست و سه سال هنوز با آدام و رسوم و تعارفات مناسب  رو بلد نیستم ! تو همین فکر ها بودم که باتم زنگ زد و باری دیگر بی شعوریم رو بهم ثابت کرد . خلاصه ی حرفش این بود که منم می خواستم بیام ولی گفتم تو اونجایی دیگه نمی خواد ، تو به جای من برو خاک سپاری و مسجد ! 

خلاصه که با اینکه عزادارم ولی ناراحت نمی شم ، اگه می خواین به من و مسافرتم بخندین با خیال راحت بخندین . 


از نتایجی که بهش رسیدم ، اینه معمولا همه تو یه بخشی از زندگی‌شون ریدن ! فرقی نمی کنه طرف چقدر فهمیده ، عاقل ، با سواد و خوشحال به نظر بیاد یا اینکه تو اینستاگرامش چقدر تصویر خفنی از خودش به نمایش می ذاره . فرقی تمی کنه از دیدگاه ما طرف چقدر پرفکت باشه ، در نهایت همه ی ما تو یه بخش از زندگی مون ریدیم ! با این تفاوت که یکی فقط خاک می ریزه روش بوش بلند نشه ، یه نفر نمی دونه چی کار کنه و میاد با دست تمیزش کنه که بدتر می‌شه ، یه نفر ریده ولی هنوز بوش بلند نشده . 

در واقع بعضی ها از دور کلا مثل یه آپارتمان می مونن ، که وقتی نزدیکشون می‌شی می بینی که داشتی به یه ماکت آپارتمان دو بعدی نگاه می کردی که پشتش یه توالت پنهان شده !


می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور می‌شم و خوابم نمی‌بره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همه‌مون یه گوشه زندگی‌مون ریدیم ؟ می‌خوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوشحال و کاردرست و موفق یا حتی پولداره . حتی همچین کسی هم احتمالش هست که مثل دندونی باشه که ظاهرش سالمه ولی از درون پوسیده . و متاسفانه یه روز که داری غذا می خوری یهو پدر میشه تو دهنت و تازه می‌فهمی چی شده . خلاصه که حواستون به سلامت روان اطرافیان و خودتون باشه . افسردگی ، حداقل از اون جیزی که من یکی فکر می کردم خیلی پیچیده تره و ممکنه بعضی از نزدیکامون که فکرشو هم نمی کنیم دچارش باشن . حواسمون باشه که ناخواسته با توقعاتمون ممکنه زندگی یه نفر رو نابود کنیم . خب گویا دیگه خوابم گرفت. فعلا بای بای . 


می خوام بگم دلم واسه اون بدبختی که با من دوسته می سوزه ، احتمالا نمی دونه من چه آدم داغونی هستم و کلی insecurity دارم . احتمالا یه رو در حین حرف زدن و خندیدن یهو به خودش میاد و می فهمه عهههه دوباره یکی از insecurity هاتو لگد کردم؟ تلخی ماجرا اینجاست که نمی تونم تقصیر رو گردن دیگران بندازم .از بی جنبگی خودم کاملا آگاهم متاسفانه .


همیشه می‌گن کسایی که افسردگی دارن ، با دوستاشون صحبت کنند و همه چی رو تو خودشون نگه ندارن . نه که بخوام‌بگم من افسردگی دارم ، ولی در‌کل کسی به این فکر نمی‌کنه که اعتراف به بعضی چیزا ، مثل اعتراف به شکست می مونه . اعتراف به این که من تو زندگیم ریدم و کمک می خوام  ، چندان خوشایند نیست !


حس الانم  شبیه آخرین دکتر فعال روی زمینه . دکترای دیگه ام هستن که اتفاقا خیلی هم ماهر ترن ، اما کرونا واسشون اهمیتی نداره و تو قرنطینه ی خونگی به سر می‌برن . دکتر خودش مریضه اما داره از آخرین مریضای کرونایی مواظبت می‌کنه . دلخوشیش اون لحظه ایه که مریض هاش سالم و سلامت ازش تشکر مس‌کنن و می‌رن . تا اینکه آخرین مریض مرخص میشه ، خودش می‌مونه و خودش . یه چند دقیقه بعد آخرین زانو می‌زنه و حالش بد می‌شه . و در حالی که داره داره نفس نفش می‌زنه و هنوز کمس امید داره که بیاد نجاتش بده ، آروم آروم با بغضی که تو گلوش داره و اشکی تو چشماش جمع شده  ، می‌میره .


می‌خوام بگم تا اونجایی که من می‌دونم یکی از روش های خیلی طاقت‌فرسای شکنجه اینه که طرف رو پیشونی طرف قطره قطره آب می‌ریزن . اولش هیچی نیست اما بعد یه مدت جای قطره ها شروع به درد کردن می‌کنه . تا اینکه بعد چند ساعت هر قطره ی آبی که می‌ریزه ، مثل یه جکش می‌مونه که می‌کوبونن تو میشونی طرف . در همین حد دردناک .

می‌خوام بگم بعضی از مشکلات زندگی هم مثل همین شکنجه می‌مونن . در واقع اگه یکی دوبار اتفاق بیوفتن شاید ناچیز باشن ، شاید‌اگه از بیرون نگاه‌ش کنی چیز خاصی نباشه اما تکرار و تکرار و تکرار بعضی چیزای کوچیک باعث می‌شه که دیگه واست کوچیک نباشن و هر سرس که اون اتفاق کوجیک و به ظاهر ناجیز واست میوفته ، مثل پتکی می‌مونه که دارنومی‌کوبنش تو صورت ولی فقط می‌بینیش و دردش و احساس می‌کنی . 


 حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که بر‌میداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمی‌گرده . و این کار حسابی کلافه‌ش کرده . وقتی لیز می‌خوره ، عصبی می‌شه و دست و پا می‌زنه اما فایده ای نداره و فقط خودشو خسته می‌کنه و بیشتر لیز می‌خوره به عقب . آخرش چه تصمیمی می‌گیره ؟ راستش خودمم نمی‌دونم !


حس یه عدد بی نهایت رو دارم ، که منفی یک شده. قطعا اولین بار عین خیالش نبوده و به بی‌نهایت بودن ادامه داده. اما همین‌طوری همش منفی یک میشه. نه دوبار ، نه سه بار یا حتی چهاربار . بلکه بی‌نهایت بار . آخرش جی می‌شه؟ بی‌نهایت تبدیل می‌شه به یک ، صفر و منفی یک !


حس یه قطعه پازل رو دارم که متعلق به کسیه که عاشق پازله . تیکه ی پازل قبلا کامل کننده ی پازلی بوده که صاخب پازل ها خیلی دوستش داشته . اما هنه ی قطعات این پازل گم شدن و فقط یه این یه قطعه مونده . صاحب پازل این یه قطعه رو خیلی دوست داره . ازش مراقبت و می‌کنه کلی و حواسش بهش هست . صاحب پازل ها طبق معمول کلی پازل جدید می‌خره . پازل های هر کدوم صدها یا حتی بیشتر قطعه دارن . اما صاحب همجنان به یاد تک قطعه ی پازل هست . اما به نظر شما ، یه قطعه ی پازلی که هیچ حفره ای رو پر نمی‌کنه ، تا چه مدت می‌تونه جایگاهش رو تو اتاق صاحب پازل حفظ کنه؟ کی صاحب پازل ها به این نتیجه می‌رسه این قطعه هیچ ارزشی نداره؟


مثل یه میدون جنگ که سربازا دو طرفش واستادن و تفنگ دستشونه . منتها فشنگ هاشون همه مشقیه . دارن به هم تیر اندازی نی‌کنن اما گلوله ها به هیچکدومشون آسیبی نمی‌رسونه . هر سری که گلوله می‌خوره به کسی ، خودشو می‌ندازه زمین و ادای مرده هارو در میاره . یه میدان جنگ مضحک ، بدون یه قطره خون . میدان نبردی که قطعا خیلی زود تموم میشه و سربازا بر‌میگردن سر کار قبلی‌شون و این میدان نبرد حماسی و احمقانه  هم در یاد و خاطره ی هیچکس نخواهد موند !


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها