می خوام بنویسم ، اما حال ندارم . اما خب ، شما که می دونین هروقت یه گوش شنوا پیدا نمی کنم میام سراغ این وبلاگ . فکر کنم که یه عذر خواهی بهت بدهکارم وبلاگ عزیزم . که شدم مثل همه ی کسایی که موقعی که بهت نیاز دارن سر و کلشون پیداشون میشه . بهت نگفته بودم از اینحور آدما بدم میاد ، الان خودمم واسه تو یکی ازشون شدم .
از کجا شروع کنم ؟ چندین بار خواستم بیام و بنویسم وای حال نداشتم . گشادی هم یکی از صفات بارز انسان هاست وبلاگ عزیز ! اما بذار از سگم شروع کنم . هفته ی پیش تو ماشین منتظر بابام بودم . اومد تو ماشین و گفت محمد اون سگه رو دیدی اون گوشه خوابیده ؟ گفتم نه ! رفتم پایین که نگاش کنم . یه توله سگ طلایی رنگ که تو یه پیاده روی نسبتا شلوغ خیلی مظلوم خوابیده بود . بعد از اتفاقی که واسه سگای قبلیم افتاد ، دیگه اصلا به داشتن سگ فکر نمی کردم . نمی دونم که چی شد ولی فکر کنم به قول معروف مهرش به دلم نشست. منم برش داشتم و گذاشتمش تو ماشین . بردمش پیش دامپزشک . دامپزشکی که به خاطر سگ قبلیم اِیس اینقدر رفته بودم پیشش که رفیق شدیم با هم . معاینه‌ش کرد و یکمم غذا داد بهش . کلی هم منو تشویق کرد و پول هم نگرفت ازم . اسمشم گذاشتیم طلا ! البته خودش هم طلایی رنگه کاملا . و اینکه همین قدر یهویی صاحب سگ شدم . الان نزدیک یکی دو هفته گذشته و طلا یه خورده چاق شده و جون گرفته ، برخلاف روز اول که بی حال و لاغر بود . همون طور که روز اول تو میادخ رو خوابیده بود ، هنوزم عادت داره تو جاهای عجیب غریب و پوزیشن های عجیب غریبی می خوابه ! خوابش هم خیلی سنگینه ، در این که باید با دست تش بدی تا بیدار بشه !
چند روز که داشتم باهاش بازی می کردم و ور می رفتم ، با خودم گفتم دم خودم گرم ، همیشه می گفتم سگ سگه بابا ، این نژاد و اون نژاو فرقی نداره . حتما نباید اصیل باشه تا حق یه زندگی خوب رو داشته باشه ! به خودت ثابت کردی واقعا این حرفا رو قبول داشتی . دمت گرم و چقدر خفن و کول و ی هستی و از این حرف ها . بعدش به خودم اومدم و گفتم عجب نوشابه ای وا می کنم واسه خودم ، انگار چه کار شاخی کردم حالا ! و بعدش از خودم پرسیدم ، اگه یه نفر دیگه این کارو کرده بود ، چی راجبش فکر می کردی ؟ نمی‌گفتی دمش گرم چه آدم خوبیه ؟ می‌گفتی دیگه ! الانم که خودت اینکارو کردی ، این‌همه تا الان غرغر کردی سر خودت یه بارم یکم با خودت حال کن ! و دیدم که کاملا  حق با خودمه و به تعریف از خودم  ادامه دادم !

بذارین از کلاسم بگم . یه کلاس دارم و ده تا دانش آموز ! کوچیک ترینشون هشت سالشه و بزرگ ترینشون سیزده . باید بگم از وقتی که سر کلاس می ذارم ، بسیار و بسیار لذت می برم ! بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم . حتی چند روز پیش که کارم به بیمارستان خورده بود ، و همش از این دکتر به اون دکتر می رفتم ، به این فکر می کردم که چقدر از شغل معلمی و تدریس کردن راضی هستم . به این فکر می کردم که اگه هوشبری ، پرتوشناسی ، اتاق و عمل و یا حتی اگه پزشکی می خوندم ، هر روز باید صبح تا شب تو این جور فضایی می بودم . و این کار اصلا واسم لذت بخش نیست . و اینکه تصمیمی که گرفتم وارد این راه شدم ، جدی جدی تصمیم درستی بوده . چه قدر حس خوبیه از کاری که می کنی لذت می بری . جلسه بعدی قراره یه انشاء واسم بنویسن و بیارن . و برای نوشتنش باید از تمام جمله هایی که از اول ترم بهشون یاد دادم استفاده کنن . من بیشتر از دانش آموز ها مشتاقم برای این انشاء . احساس می کنم قراره نتیجه جلسه هایی که تا الان با من بودند رو تو این انشاء خلاصه کنند .
صبح‌ها می رم‌دانشگاه ، غروب ها هم‌کلاس دارم و بقیه‌ش هم‌با بقیه کار ها می گذره . خلاصه که امروز که جمعه بود و قرار بود روز استراحت باشه . دیشب وقتی خوابیدم و ساعتم رو تنظیم نکردم ، احساس آرامش خاصی بهم داد . اما چه می دونستم قراره ریده بشه به روز جمعه‌م. چرا ؟ امروز بعد از دیدن یه خواب بیدار شدم . خوابی که به طرز عجیبی واضح بود . کلّش رو تعریف نمی کنم ، فقط  اینو بگم که داشتم دنبال x میگشتم . مدتی بود ازش خبری نداشتم واسه همین استرس داشم . که یهو یه مرد به پیرهن مردونه راه راه دیدم. اگه درست یادم باشه سیبیل داشت . لاغر و قد بلند بود . و موهاش بیشتر سفید بود . راستش من تا حالا هیچ وقت بابای x  رو ندیدم تاحالا ولی این تصوری بود که ازش داشتم . پریشون بود و اونم داشت دنبالش می‌گشت . متوجه شدم که همش داره اسمش رو زمزمه می کنه .  رفتم بهش گفتم شما پدر فلانی هستین ؟ گفت تو از‌ کجت می شناسیش ؟ گفتم من دوستشم ! منم یه مدته ازش خبری ندارم ، کلا خبری نیست ازش . اومدم یه سری بزنم بهش . خبری شده شما اینقدر‌نگرانین ؟ نمی دونم چی شد اما یادمه بی اعتنایی کرد و به حرفم گوش نکرد . منم‌شروع کردم به ترسیدن که نکنه واقعا چیزی شده ! رفتم‌ پیشش دوباره و گوشیمو بهش نشون دادم . (( ببینید ، جریان از این قراره . این آخرینپیامیه که بهم داده ! این اتفاق ها افتاده ! اما می دونم آدم کله شقیه و یهو تصمیم می گیره ، واسه همین نگرانم ، توروخدا به منم‌بگین چی شده )) یهو بغض کرد و بغلم کرد و گفت اوقات سخی رو پشت گذاشته ، حتی چند وقت پیش تصادف کرده و یه مدت تو کما بوده ! الانم یهو غیبش زده . دارم دنبالش کردم . منم می دونم کله شقه واسه همین نگرانشم . و بعد شروع کردیم دنبالش بگردیم . و من رو استرس عجیبی فرا گرفت . (( چی ؟ تو کما بوده و من خبر نداشتم ؟ یعنی اینقدر اوضاع داغون بوده ؟)) بعدش از خواب پریدم . اما استرسی که تو لحظه من رو گرفت کل روز باهام بود . نکنه واقعا چیزی شده و من بی خبرم ؟ نه این که به خواب و تعبیر خواب اعتقاد داشته باشم ، اما خب حتما نباید به جن و پری اعتقاد داشته باشی تا از فیلم ترسناک بترسی !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها